رمان ارزوی رسیدن به عشقم
پارت نهم
رمان ارزوی خیال رسیدن به عشقم
خودم عقد و توی محضر دوست داشتم ولی خوب حرمم خوب بود و به خاطر بقیه باید می رفتیم حرم.
بعد از ارایشگاه رفتیم خونه، بعدش عصر حاضر شدیم که بریم حرم یه حس و حال عجیبی داشتم؛توی راه که داشتیم میرفتیم فکرای جور واجور می کردم گریم گرفته بود نمی دونستم گریه ای از سر شوقه یا از سر ناراحتی ولی فقط دوست داشتم اون موقع گریه کنم.
نزدیک بودیم اوناهم رسیدن باهم داشتیم راه می رفتیم نه اینکه دونفره و باهاش نه خانواده ها کنارهم؛از امام رضا می خواستم ک کمکم کنه؛خوشبختم کنه و مشکلی نداشته باشم دیگه می خواستم کمکم کنه تا حالم خوب شه و از این حالی که چندین ساله دارمش دربیام اشکام می ریخت و بالخره رفتیم داخل و جای مخصوص عقد که برای عروس و داماد ها بود.
کله لباسام سفید بود و چادر سفید هم سرم کردم و نشستم با یه فاصله ای اونم کنارم نشست فقط صلوات می فرستادم که بعدش عاقد شروع کرد به خوندن عقد نامه که دیدم گوشیش زنگ میخوره نتونستم بفهمم کی بوده گوشیشو از جیبش در اورد ولی جواب نداد اخه کی میتونست باشه چون خانواده و فامیلاش که اینجا بودن پس کی میتونست باشه تمام فکر و ذهنمو گرفته بود بالخره اون لحظه ای رسید که باید میگفتم بله و گفتم و اونم گفت حس و حال فوق العاده عجیبی داشتم با خودم فک میکردم که عایا منم میتونم مثه خیلیای دیگه خوشبخت باشم یا نه؟؟و زندگی خوبی و درست کنم یا ؟؟؟؟کاش با کسه دیگه ای ازدواج می کردم کاش جواب مثبت نمیدادم ولی همه ی این ای کاش ها دیگه خیلی دیر بود.با کسی ازدواج میکردم که از گذشتش چیزی نمیدونستم هر چی که بوده و نبوده نه الان که از گذشته ی این کلی چیزی دستمه و هر ثانیه فکر کردن بهشون دیوانه میشم و کلی حالم خراب میشه..
ممنونم ازتون...
پارت دهم به زودی.....