سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رمان ارزوی خیال رسیدن به عشقم

پارت هشتم

رمان ارزوی خیال رسیدن به عشقم

دیگه باید کم کم اماده میشدم که مهمونا بیان حالم خوب نبود دوباره یکی از اعضای خونوادم اومد که باهام حرف بزنه که دید حالم خوب نیست گفت چی شده؟چرا انقدر حالت خرابه گفتم هیچی بالخره تصمیم مهمی رو تو زندگیم گرفتم دیگه برای همینه و چیزه دیگه ای نشده،گفت مطمعن باشم گفتم اره مطمعن باش.دوست داشتم راستشو بگم و بگم از چی ناراحتم بگم براچی حالم خوب نیست ولی با خودم گفتم بیخیال دیگه دارم وارد زندگی جدیدی می شم.و لازم نیست بقیه راز های زندگیمو بدونن.بلاخره اومدن و درباره ی مهریه؛سکه و عروسی و بقیه چیزا....

اینا حرف میزدن بعدش که حرف های بزرگترها تموم شد و خانواده ی اونا برام چادر و لباس و اینجور چیزا اورده بودن و انگشتر دستم کردن مادر داماد و بعدشم دفتر ازدواج و اوردن و امضاع کنیم.وبعدش باید عروس جای خانمها و داماد جای اقایان را شیرینی پذیرایی کنن.

اون شب هم گذشت و فردا برای اصلاح و شب برای عقد؛اخرشب شد و گفتم ای بابا نشد که باهاش حرف بزنم دوست داشتم هرچی زود تر بهتر.

اون شب هم باکلی فکر و خیال خوابم برد صبح ساعت 9 بیدار شدم و قرار بود ساعت 10 بریم ارایشگاه؛از جام بلند شدم.یه دستی به سر و روم کشیدم و حاضر شدم و رفتم ارایشگاه هم مامانش،خالش ؛خواهرش و .....

اینا بودن و از طرف ما هم همینا بودن.

 دیگه واقعا باورم شده بود که همه چی واقعیه و هیچی دیگه الکی نیس ؛خلاصه اینکه نشستم روی صندلی و شروع کردن به اصلاح کردن؛ درد داشتم ولی چیزی نمی گفتم چون دوست نداشتم خودمو جلوی خانواده ی اونا ضعیف نشون بدم.

بالخره تموم شد خدایی خوشگل شده بودم یعنی تغییر کرده بودم شب قرار بود بریم حرم برای عقد.....

ممنونم ازتون دوستان.......پارت نهم به زودی