رمان ارزوی خیال رسیدن به عشقم
رمان ارزوی خیال رسیدن به عشقم
پارت هفتم
یکی از دختر خاله هام از قضیه خودمم و همه چیم خبر داشت زیاد خوشحال نشده بودو یکم ناراحت خودشو نشون می داد؛بقیه بیشتر از خودم خوشحال بودن من میخام ازدواج کنم اونا خوشحالی می کردن.
بغض گلمو گرفته بود یک موردش برای این بود که همه دخترا با خوشحالی همه ی مراسم ازدواج و طی می کنن و خیلی خوشحالن حالا من همش با گریه و ناراحتی اخه چرا؟؟اهههه
بعد با دختر خالم حرف زدم چیزی به روم نیاورد ولی خودم فهمیدم همه جیو یه جورایی برام نگران بود و گفت خیلی خوشحالم ؛دیگه چیزی ازش نپرسیدم دوست نداشتم زیاد پیلش کنم اون شب هم گذشت فردا بله برونم بود،دوست داشتم همه چیز سریع بگذره.
اصلا باورم نمیشد که دوران مجردیم-شبایی که با گریه تا صبح خوابم میبردو از شدت دلتنگی میخاستم دنیارو چنگ بزنم.تموم شد و رسیدم به کسی که ارزوم بود رسیدن بهش ولی واقعا الان دوست نداشتم ارزوم می بود.ولی بازم خدایا شکرت....
صبح رفتیم بیرون برای خرید؛بعدش ظهر تا شب کارامو انجام می دادم. و برای ازمایش هم رفتیم جوابش هم خوب بود یعنی مشکلی نبود؛دلم میخاست حالا که همه چی اوکی شده کی باشه عقدمون کنن و دیگه یکم داشتم به خودم می اومدم و خوشحال بودم سعی میکردم همین جوری پیش برم.هنوز امشب بله برون برای حلقه ها بود.خدایا فقط خودت میتونی درست کنی....کمکم کن همه چی درست شه.
از بیرون اومدیم چیزی نخوردم و ازشدت خستگی زیاد خوابم برد؛بعد از اینکه از خواب بیدار شدم و داشتم به این فکر می کردم که یکی از دخترای فامیل که عاشقش بوده و باهم رابطه داشتن اگه بفهمه که صد در صد میفهمه نیاد خدا نکرده زندگیمو بهم بریزه.
بالخره اون که رابطه مو باهاش خراب کرده الانم بیاد زندگیمو بهم بریزه...خلاصه اینکه داشتم دیوانه می شدم از شر این فکر و خیالا،بعدش با خودم گفتم باید بهش بگم که سیم کارتشو عوض کنه و بندازش دور و یکی دیگه بگیره و پیج اینستا و تلگرام و هرچی دیگه پاک کنه و یکی دیگه ازشون بسازه.فقط می گفتم خدا کنه امشب بتونم باهاش حرف بزنم و همه چی رو بهش بگم ....
مممنونمممم ازتون
پارت هشتم به زودی در وبلاگ....