رمان ازوی خیال رسیدن به عشقم

رمان ارزوی خیال رسیدن به عشقم

پارت ششم

گفت میدونم که این چیزا خیلی برات مهمه چون قراره یه عمر باهام زندگی کنی ولی من دیگه دوسه ماهه دارم همه چیزو فراموش میکنمچون میخام ازدواج کنم و تشکیل خانواده بدم برای همیشه.و فقط با یه نفر ازدواج کنم وهمه تلاشمو بکنم واسه خوشبختیش...

پس تورو خدا فکراتو بکن که البته فکر نکرده باشم که توی این مدت 2هفته فکراتو نکرده باشی ولی خوب ازم وقت هست و من الان با این حرف زدنای تو فک نمیکنم که راضی باشی،دیگه چیزی نگفتم،سرشو اورده بود بالا دیگه بهم نگاه می کردخیلی حالم بد بود که فقط به چشماش نگاه میکردم چشم هایی که برام موج ارامش و داره و خیلی دوست دارم یه عمر با چشماش زندگی کنم خلاصه اینکه رفتیم بیرون و پیش بقیه نشستیم.دست و پام یخ شده بود از شدت استرس.

اون شب رفتن اونا و من تا صب گریه میکردم و اشک می ریختم وهمش بالا می اوردم.فردا بابام باهام صحبت کرد و گفت خوب چیکار کنیم ؟؟چی شد؟گفتم من راضیم و مشکلی ندارم. نمیدونم چی شده بود که این حرف و زدم واقعا دیگه خسته شده بودم .قرار شد شنبه شب بیان برای مراسم بله برون و حلقه و امضاع و از این جور مراسم ها.دوست داشتم باهاش بیشتر حرف بزنم ولی خوب دیگه نمی شد . پس فردا قرار بود بریم ازمایشر خون.

جمعه صب قرار بود بریم بیرون من که اصلا دوست نداشتم توی این موقعیت برم بیرون حس و حال بیرون و نداشتم.بیرون یعنی خارج از شهر من گفتم نمیام چون قرار بود خانواده ی اوناهم بیان ولی دیگه بقیه خیلی اصرار کردن و گفتن اخرین بیرون مجردیت و بیا و منم مجبور شدم که برم.2 و 3هفته بود که درست و حسابی چیزی نخورده بودم و ازشدت استرس لاغر شده بودم .خلاصه اینکه رفتیم توی راه بودیم و همش فکر میکردم که قراره بعدش اتفاقای بدی بیفته و اعصابم بهم میریخت.اونجا هم تو فکر بودم و نمی خاستم باهاش حرف بزنم اون هم سرگرم بود و بیکار نبود که بخوام باهاش حرف بزنم .اون روز گذشت و یکم بهم خوش گذشت.شب مهمون داشتیم. خاله و بقیه اومدن خونمون و خوشحال بودن برام و شعر می خوندن و دست میزدن و از این کارا...

ممنونم ازتون

پارت هفتم به زودی در وبلاگ....