رمان ارزوی خیال رسیدن به عشقم

رمان ارزوی خیال رسیدن به عشقم

پارت چهارم

توی اون مدت ن خواب داشتم؛ن خوراک.از فکر و خیال زیاد خوابم نمی برد و غذایی نمیتونستم بخورم.فقط اعصابم داغون بود واقعا خسته شده بودم با خودم گفتم همین امشب شبه اخره تصمیمتو میگیری و با خیال راحت میخوابی.اخرشب بود به خودم گفتم سحر قبول کن ولی چون هنوز می خواستم با خودشم حرف بزنم یکم دیگه باید بعدش فکرامو بکنم؛چون بحث یه عمر زندگیه...

اون شب بعد از دو هفته باخیال راحت خوابیدم و صبح بهشون گفتم:بهشون بگین که بیان،مامان بابام خوشحال بودن ولی خودم یه حاله خیلی عجیبی داشتم حالی که قابل توصیف نبود.خلاصه اینکه بهشون خبر دادن و قرار شد پنج شنبه شب بیان یعنی فردا شب همون روز .اون روز چهارشنبه بود.

تمام سوالاتی که قرار بود ازش بپرسم و نوشته بودم خیلی سوال بود که میخاستم جواب همشو بدونم.دیگه لازم به فکر کردن نداشتم چون انقدر فکر کرده بودم که خسته شده بودم.گفتم بزار یکم مغزم ارامش پیداکنه.قرار شد بریم بازار و برای فردا لباس بگیریم؛رفتیم و گرفتیم لباساش قشنگ بود به درد مراسم خواستگاری می خورد.همون موقع یه نگاهی هم به حلقه های نامزدی انداختم اشک تو چشمام جمع شد نمیدونستم اشک از خوشحالی بود یا ناراحتی.بعداظهر رفتم خونه دوستم و جمع شدیم و بهشون گفتم و همشون گریشون گرفته بودبرام که دیگه مثه اونا نیستم ولی بازم میگفتن خیلی خوشحال شدیم.می گفتن بهم:تصمیمتوگرفتی؟مطمعنی؟منم گفتم اره مطمعنم،البته هنوزم فکرامو میکنم فقط اون میتونه منو خوشبخت کنه نه کسه دیگه ای فقط اون....

دیگه حرفی نزدن چون نمیخاستن من ناراحت شم.خلاصه اینکه اون روز هم گذشت.

فردا شد و استرس سراسر وجودمو فرا گرفته بودو نمیدونم چرا هرچی میخوردم بالا می اوردم حتی اب،حسابی کلافه شده بودم.خلاصه اینکه حالم خیلی خراب بودبیشتر از هر دفعه.قرار بود ساعت 8 بیان و من از ساعت7اماده شدم دیگه کم کم مهمونامون هم اومدن.خیلی خسته هم بودم از صب داشتم با همون حالم اتاقم و مرتب می کردم و به مامانم برای کار های خونه کمک می کردم.بلاخره ساعت 8 رسید و اونا حدودای 8:15 اومدن من به همراه بقیه برای استقبال به جلوی در رفتم....

ممممنونم ازتون...

پارت پنجم به زودی در وبلاگ....