رمان ارزوی رسیدن به عشقم

رمان ارزوی خیال رسیدن به عشقم

پارت سوم

خلاصه اینکه خانوادم راضی بودن و منتطر جواب من بودن ؛البته نه اینکه بگن به زور نه میگفتن از نظر ما خوبه؛خلاصه اینکه انقدر تعجب کرده بودم که حتی نمیتونستم حرف بزنم اصلا باورش برام سخت بود چرا اون از الان توی این سن؛اون که میخاست بره خارج اون که میگفت از ازدواج بدم میادچس چی شد همه ی این حرفا...واقعا؟؟؟؟ وقتی به همه ی این حرفا فکر میکردم با خودم میگفتم جواب من چی ها سحر به خودت بیاکه داری چه تصمیمی میگیری؛تصمیمی که قراره زندگیتو بسازه و وارد یه دنیای دونفره جدید بشی و از تنهایی که این همه مدت داشتی دربیای.دلم میخاست با خودش حرف بزنم که چرا با چه رویی اومده خواستگاری من خودش که میدونه از همه چیش خبر دارم اخه چرا؟؟؟

کله ذهنمو مشغول کرده بودو دیگه داشتم دیوونه می شدم وهر دو خانواده منتظر خبر دادن من بودن چون خانواده ی اونا که منو هزار بار دیده بودن و می شناختن و قبل از مراسم اصلی خواستگاری نیومدن.خلاصه اینکه یه هفته ای می گذشت و همش فکر می کردم نمی دونستم به حرف دلم گوش بدم یا عقلم:چون دلم می گفت تو که هنوز عاشقشی و دوسش داری و بزرگترین ارزوت رسیدن بهشه پس چرا میخای مخالفت کنی ولی مغزم میگفت:نه این کارت اشتباهه اصلا دونستم باید چیکار کنم و چه تصمیمی بگیرم تا اینکه از مشاوره وقت گرفتم و رفتم پیشش؛همه ی این ماجراهارو براش توضیح دادم و گفتم که باید چیکار کنم؟گفت:اگه چند ساله دوسش داری و میدونی که این عشقی که نسبت بهش داری قول کن اگه هم که فک میکنی دوسش نداری یعنی یه عشق زود گذره معلومه که نباید قبول کنی.

خلاصه اینکه من موندم و این دوراهی؛فردا قرار بود جوابمو به خانواده ی خودم بگم تا اونا به اون خانواده بگن.حتی توی این دوهفته سر کارهم نرفتم تا خوب فکرامو بکنم و اونو نبینم حتی به عنوان همکارم...هه....

ممممنونم ازتون...

پارت چهارم به زودی در وبلاگ....