رمان آرزوی رسیذن به عشقم
پارت نوزدهم
رمان آرزوی رسیدن به عشقم
گوشیش دستش بود از دستش کشیدمو انداختمش گفتم فکر میکنی من خرم فکر میکنی هیچی حالیم نیست فکر میکنی برام مهم نیست و همه ماجراهارو براش گفتم که فهمیده بودم و ... و گفتم از همه چیت خبر دارم ودر جریانم دوهفتس انگار ن انگار که منم آدمم انگار ن انگار که من زنتم دیگه دوست دختر و رلت نیستم که بگی اگه بهت توجه نکردم چون دنباله یکی دیگه ام و از تو خسته شدم نخیر اینجوری نیست دیگه من تا آخر عمرم باهاتم خودت باید اولش به همه چی فکر میکردی و قراره یه عمر باهات زندگی کنم کیه ؟ کیه که میخاد زندگیمو بهم بزنه کدوم آشغالیه فقط اگه بفهمم کیه زندگیشو که سهله خودشم نابود میکنم.ما تازه ازدواج کردیم هنوز تو عقدیم هنوز عروسی نگرفتیم هنوز خونه ی خودمون نرفتین هنوز بچه نداریم هنوز....
میدونی که این حرفام همش واقعیه همینجوری شروع کردم به حرف زدن و همراه گریه بعد محکم بغلم کرد گفت عشقم:این حرفارو نزن من زنمو دوست دارم زندگیمو دوس دارم نمی ذارم هیچکس زندگیمو خراب کنه و همه چی رو برام توضیح داد گفت من الان دارم با بهترین دختر دنیا زندگی میکنم پس نمیذذاررررم بهت قول میدم که نمیذارم ولی کورخونده دارم نقشه هایی میکشم این تلفن هاییم که دارن بهم زنگ میزنن اون نیست و گفتم چه نقشه هایی؟گفت خواهش میکنم تا کارامو درست انجام ندادم ازم سوال نکن مطمئنم که به صلاحه هردومونه و توهم خوشت میاد ازکارم که میخام براش انجام بدم.
پس مجبورم وقتی پیام میده جوابشو بدم تاد موقعه ای کارمو باهاش تموم نکردم نباید هیچ شکی کنه بعدش با یه نگاهه غمگینی بهش کردم گفت:سحرم،بهترینم خواهش میکنم گه هیچ فکری دررابطه من و اون نکن ما هیچی بینمون نیست میخاستم بهت بگم که دارم این چند روز اخیر چیکار میکنم و چرا بهت توجه نمی کنم ولی گفتم کارامو لازم نیست که کسی حتی تو که بهترینی برام بدونه....
ممنونم ازتون...
پارت بیستم به زودی...