رمان آرزوی رسیدن به عشقم
پارت هجدهم
رمان آرزوی خیال رسیدن به عشقم
یواشکی از مامانش پرسیدم دیشب ساعت چند اومد خونه؟گفت ساعت8. زود اومد و خسته بود خوابید.رسیدیم بالخره جمعیت خیلی زیاد بود حدود40 نفر یا شایدم بیشتر ؛ عروس داماد های جدید یعنی زیاد نگذشته از عروسیشون هم خیلی بود خودمم یکی جزشون بودم ولی ای کاش که نمی بودم یکم احساس تنهایی کردم چون تازه وارد خانواده ی اینا شده بودم و زیاد باهاشون آشنا نبودم درسته که فامیل بودیم باهم ولی خوب با خانواده ی مامانش آشنا نبودم و از طرف فامیلای باباش آشناییت داشتم.
خانوما و آقایون جدا بودن البته برای نهار و شام باهم بودن ولی برای کارای دیگه نه ،ظهر نهار خوردیم و بعداظهر هم خانوما رفتیم یکم توی باغای اون طرفا دور بزنیم و زیاد توجه نمی کردم بهش چون خودش اصلا بهم توجه نمی کرد انگار 1000ساله داریم باهم زندگی میکنیم و ازم خسته شده ولی 2 و 3 ماه بیشتر نیست. از اسفند تا اردیبهشت. نزدیکای غروب افتاب بود بقیه رو می دیدم که باهمن زن و شوهرای نو و دونفری باهم حال دارن حال میکنن،حالم کلن بهم ریخت و گریم گرفته بود من کلا خیلی بتونم خودمو در برابر گریه کنترل میکنم ولی دیگه بعضی موقع ها کنترلمو از دست میدم و هیچی نمیفهمم بابام میگفت دختر من نباید اینجوری باشه میگن لوصه ولی اینجوری نبودم.
خلاصه اینکه دلم میخاست بلند جیغ بکشم و گریه کنم،،بعدش دیدم میگه بیا بریم یکم قدم بزنیم منم گفتم باشه بریم خودم تعجب کردم که چه عجب فهمید که منم آدمم خدانکرده،ولی نمخاستم یه جوری رفتار کنم که فکر کنه هیچ اتفاقی نیفتاده و برام مهم نیست.داشتیم راه می رفتیم توی باغ بین درخت ها و هوای هم خیلی خوب بود.هیچ کس نبود و فقط ما بودیم گوشیش زنگ خورد فقط تعجب کرده بودم که اینجا بین کوه ها و باغ ها آنتن گوشی از کجا پیداشده چون گوشی خودم همون موقع که اومدیم آنتنش کلا رفت.
بعدش گفت تو برو اونجا بشین الان من میام حسابی دیگه اندفعه کافه شده بودم رفتم اونطرف نشستم و شروع کردم به گریه کردن با صدای بلند:بعد از چند دقیقه اومد پیشم و گفت چیشده؟؟چرا داری گریه میکنی؟؟