رمان آرزوی رسیدن به عشقم
پارت شانزدهم
رمان آرزوی رسیدن به عشقم
بعداظهر هم با حرف و اینا گذشت تا اینکه شب شد و اومد خونه ساعت11 پرسیدم کجا بودی تا این موقع؟؟؟ گفت بیرون کار داشتم و رفت خوابید دیگه انگار نه انگار که منم ادمم و نیاز به توجه دارم وقتی خوابید دوباره رفتم گوشیشو برداشتم دیدم همه پیاماشو نو پاک کرده و برای تماساش و شبکه های اجتماعیش هم رمز گذاشته؛بعدش مامانش صدام زد وگفت سحر جان دخترم چی شده انگار توهم حالت خوب نیست؟ گفتم نه مامان من خوبم نگران نباشین و رفتم خوابیدم صب که بیدار شدم دیدم خونه نیست و از مامانش پرسیدم گفتن ماهم خواب بودیم که رفته خواستم برم خونه خودمون که لوازمامو آماده کنم چون قرار بود دو سه روزی بریم باغشون طرفای بیرون شهر تابستونا دوسه باری میرن جمعیتی؛اصلا دلم راضی نبود و دوست نداشتم که برم ولی خوب دفعه ی اوله که بهم میگن و نمیشه روشونو زمین بندازم و بگم نمیام خلاصه اینکه از مامان تشکر کردم و گفتم برای فردا باز باهم هماهنگ می کنیم بعدش گفت باشه حتمن امشب میاد پیش تو گفتم نمیدونم و خدافظی کردیم و رفتم خونمون رفتم یه دوش آب سرد گرفتم خیلی بهم آرامش می داد و اروم میشدم و سعی میکردم کمتر بهش فکر کنم درسته که مهم بود ولی خوب زمان باید همه چیر و درست می کرد نه من...
از حموم اومدم بیرون دیدم داره بهم زنگ میزنه منم جوابشو ندادم و گوشیمو خاموش کردم لوازمامو آماده کردم و رفتم پیش دوستام تا یکم حالم بهترشه،رفتم و بهشون قضیه رو گفتم من همه چی رو بهشون می گفتم چون خیلی کمکم میکردن و اعتماد خیلی بهشون داشتم.خیلی ناراحت شدن خیلی رفیقامو دوست داشتم چون خیلی به فکرم بودن و نگرانم.....
ممنونم ازتون
پارت هفدهم به زودی در وبلاگ...