رمان آرزوی رسیدن به عشقم
پارت پانزدهم
رمان آرزوی رسیدن به عشقم
و اونم تو جوابش گفته من دارم زندگیمو میکنم و دیگه ازدواج کردم لطفا دست از سرم بردار و بهم پیام نده و زنگ نزن و اونم تهدیدش رو خیلی تکرار کرده و گفته میدونی که این کارو میکنم مثه خیلی کارای دیگم که بهت گفتم و انجامشم دادم.
و کلی پیامای دیگه که دیگه نمیتونستم بخونمشون....
دیگه گوشیشو کنارش گذاشتم و خوابیدم سرم از شدت گریه داشت منفجر می شد.فردا صب بیدارم کرد و گفت من دارم میرم گفتم باشه و گفتم چیزی نمیخای بخوری گفت نه کار دارم باید برم هنوزم هیچی نمیخاستم به روش بیارم.
بعدش فهمیدم که توی ایم هفته که نمی یومده پیشم همش حواسش به اون بوده و باهاش چت می کرده و حرف میزده و برای همین که جلوی من نمی تونسته .
صبح همین جوری فقط گریه می کردم و حالم خیلی خراب بود یاده اون روزاای مجردیم و یاده اون همه گریه و غمام افتادم،کسی خونمون نبود و تصمیم گرفتم که برم خونه مادر شوهرم آماده شدم و رفتم خونه اونا حالم اصلا خوب نبود و نمیخاستم در این مورد تا خودم کامل مطمعن نشدم با کسی حرف بزنم،و خودمو باید شاد نشون میدادم هنوز اول کاری.
ظهر دیر تر از همیشش اومد خونه و دیدم گوشیش داره زنگ میخوره و پاشد رفت بیرون حرف بزنه؛دیگه داشتم منفجر می شدم ولی بازم خودمو کنترل کردم وبه خودم گفتم سحر تو میتونی هنوزم صبر کن بعدش اومد تو خونه و غذا خوردیم و گفت من کار دارم و شب اخر شب میام خونه منتظرم نباشین،بعد مامانش گفت این هیچ وقت این موقع سر ظهر ازخونه بیرون نمیره، الان چطور شده که رفته بیرون؟؟ اتفاقی افتاده؟چیزی شده؟
منم گفتم من از هچیش خبری ندارم و بهم هیچی نگفته.
اوناخوابیدن و منم تا بعداظهر خودمو با گوشی سرگرم کردم از فکر و خیال نمیتونستم بخوابم؛خواستم با دختره حرف بزنم ولی بازم گفتم هنوزم صبر میکنم....صبر....
ممنونم ازتون....
پارت شانزدهم به زودی در وبلاگ.....