رمان ارزوی رسیدن به عشقم

پارت دوازدهم

رمان آرزوی رسیدن به عشقم

اونم لباساسشو عوض کرد،میخاستم اون موقع برم بیرون به بهانه ای هرچیزی ولی نمی شد لباسام جلوی بقیه خیلی ناجور بود..خخخخخ

بعدش کلی باهم شوخی کردیم و خندیدیم یه شب خیلی خوبی بود و خیلی کارای دیگه هم انجام دادیم.....

صبح هم خیلی خوب بود بیدار شدیم و قرار بود خانواده ی اونا دعوتم کنن که برم خونشون و ساعت 12 بود که از خواب بیدار شدیم خیلی خوابیدیم چون شبه قبلش تا ساعت3 بیدار بودیم.لباسامو نو عوض کردیم که بریم بیرون و ناهار هم بیرون غذا بخوریم،اولین جمعه ی ازدواجمون بود،صبحانه خوردیم و رفتیم بیرون و گذشت و روزه خیلی خوبی بود.و خوش گذشت یکی دو ماه همین طوری گذشت که بعدش زندگیم داغون شد...

دیگه داشتم واقعا احساس خوشبختی می کردم. که یکی اومده تو زندگیم و بهم ریخت بعد از اون یه ماه من باهاش خیلی خوب شده بودم چون همه چیزو از گذشته فراموش کردم و دیگرم دوست نداشتم بهشون فکر کنم چون زندگیم خیلی خوب که نه عالی شده بود دیگه هیچ فکری رو که باعث ناراحتیم می شد و نمی کردم و خوشحال تر از همیشه بودم هر روز و هرشب باهم بیرون می رفتیم ،گردش و تفریح خیلی خوبع دونفره همراه عشق و شادی.

این طرف و اون طرف ،خونه ی اقوام و فامیلا و خیلی جاهای دیگه بعدش تصمیم گرفتیم بریم ماه عسل یعنی مسافرت،من خودم خیلی مسافرت دونفره رو دوست داشتم البته که تا به حال تجربش نکرده بودم که ببینم چه جوریه ولی خوب از بقیه دیگه میدونستم که خوبع..و از مسافرت جمعی زیاد خوشم نمیومدچون هیچی از سفر خودت نمی فهمی و گفتم که فقط دو نفره بریم ....

ممنونم ازتون

پارت سیزدهم به زودی...