رمان ارزوی رسیدن به عشقم
پارت یازدهم
رمان ارزوی رسیدن به عشقم
رفتم توی اتاق ولی اون داشت هنوز با بابام حرف میزدو منم اماده شدم و موها درست کردم منظورم از اماده شدن یعنی اون لباسایی رو که باید میپوشیدم و پوشیدم،یه کوچولو ارایش هم کردم من کلن فقط اون همه لوازمای ارایشی فقط رژ و ریملشو دوست داشتم و با بقیش زیاد حال نمی کردم لاک هم زدم عاشق لاک بودم مخصوصا رنگای تیره کلن از رنگ های روشن خوشم نمیاد زیاد خونه رو تاریک دوست دارم لباسامو بیشتر رنگای تیره اتخاب میکنم تا روشن و چیزای دیگه....
بعدش دیدم که صداش میاد که داشت باهاشون شب بخیر می گفت و به سمت اتاق میومد خداروشکر اتاقم از قبل مرتب بود چون من همیشه خیلی نامنظمم و اتاقم شلوغه ولی دیگه این بار مجبور بودم اتاقمو مرتب کنم ،خلاصه اینکه در زد و اومد تو اتاق و منم در رو بستم همین جوری با یه نگاهی بهم خیره شده بود خودمم متعجب شده بودم بعدش یهویی بغلم کرد و محکم فشارم میداد و گفت میدونی چقدر انتظار این لحظه رو می کشیدم که باهم اینجوری باشیم و فکر میکنم الان بهترین روزای عمرمه و احساس میکنم خیلی خوشبختم چون بهترین زن دنیا پیشمه،منم خوشحال بودم ولی انگار زبونم قفل شده و یکمم مغرور ولی من هیچ وقت تا اونجا که یادمه مغرور نبودم چون اصلا از ادمای مغرور خوشم نمیومد برای همین سعی می کردم هیچ وقت مغرور نباشم و نشم،،نمیتونستم حرف بزنم...
ممنونم ازتون...
پارت دوازدهم به زودی