رمان ارزوی رسیدن به عشقم
پارت دهم
رمان ارزوی خیال رسیدن به عشقم
بعد از حرم دو نفری رفتیم بازار یکم چرخیدیم دستامو گرفت فقط چون کاره ای دیگه ای نمیتونست انجام بده،خوب بود خوش گذشت لحظه ها رو دوست داشتم عجیب وکاملا واقعی بود یکم خرید کردیم و رفتیم رستوران برای غذا؛ولی من دوست داشتم میرفتیم خونه پیش بقیه،روبروی هم بودیم ولی توی یه بشقاب غذا نخوردیم ومی گفت کاش اینجوری می بود.گوشی ست مثه هم خریدیم و همون سیم کارتای قبلیمون روش بود.دیدم دختر خالم زنگ زد گفت سحر هنوز که اول زندگیته حواستو جمع کن و مراقب باش باهام یکم حرف زدیم و قطع کردم.غذامون تموم شد و میخاستیم بریم خونه تعجب کردم که چرا بهم گفت حواستو جمع کن چرا؟؟؟ بعدش به خودم گفتم شاید همین جوریه گفته و دیگه بهش فکر نکردم.رسیدیم خونه و همه خونه ما بودن و رفتیم پیشه بقیه و حالم خوب بود به خودم قول دادم که هر چقدرم حالم خراب باشه حداقل همون یه شب حالمو خوب کنم و خوب باشم و ناراحتش نکنم.تا ببینم بعدش چی میشه کلی خندیدیم و حال کردیم با بقیه خیلیم خسته بودم دوست داشتم امشب و با خیال راحت بخوابم بعد از این همه فکر و خیال ها....
همه رفتن و ما و مامان و بابا موندیم خونه. میخاستیم بریم بخوابیم قبلش لباس های موقع خواب هم برای اون هم برای خودم خریده بودم قشنگ بود و دوسشون داشتم چون برای اولین بار میخاستم همین لباسایی رو بپوشم.حسی داشتم که هیچ موقع از عمرم اون حس و حال و نداشتم چون برام خیلی خوب بود که یکی برای اولین بار میخاد موهامو ببینه و میخاد بهم دست بزنه و باهاش بخوابم و کلی چیزای دیگه که دیگه جاش نیست و نمیشه که بگم. اونم یه جنس مخالف ینی شوهرم.....
ممنونم ازتون.....
پارت یازدهم به زودی....