رمان آرزوی رسیدن به عشقم

پارت سیزدهم

رمان آرزوی رسیدن به عشقم

اول رفتیم شمال خیلی خوب بوداولین مسافرتی بود که باهاش بودم و بهش می گفتم که باورت نمیشه من هر جایی که میرفتم همش به یاده تو بود و آرزو می کردم که یه روز باهم بیایم دریا ولی فکر نمی کردم که به واقعیت تبدیل شه گفت خیلی خوشحالم که اینجوری میگی چون مطمعنم که هیچ وقت این عشقی که نسبت بهم داری از بین نمیره گفتم تو خودت چی؟؟؟

گفت من تا ابد تا سال های خیلی زیادی پیشت هستم حتی اگه خودت نخوای و هیچ وقت هم تنهات نمیذارم چون اگه میخاستم که تنهات بذارم که هیچ وقت تنهات نمیذاشتم و کارای دیگه ای رو باهات تجربه نمی کردم کارایی رو که قبل از ازدواجمون ازت خواستم....

بعدش گفتم اولش باید به آخرش فکر کنی نه اینکه آخرش به اولش؛؛خندید گفت اینو من گفتم بهت؟؟گفتم آره روزی که ازم جدا شدی آخرین حرفت بهم این بود.

غروب و طللوع دریارو خیلی دوست داشتم؛ غروب خورشید کنار دریا بودیم همو بغل کردیم و شوخی های جورواجور که حسابی حالمون عوض شد.بعدش گفتیم نیم ساعت هیچی حرف نزنیم همراه یه موزیک بی کلام آروم باهم به صدای دریا و موج هاش گوش بدیم و به همدیگر و آیندمون فکر کنیم.اون شب گذشت و فرداهم روز خیلی خوبی بود و تهران-ارومیه-اصفهان-شیراز-اردبیل-همدان و....خیلی جاهایدیگه رو هم رفتیم مثه دور دنیا گشتن بود.وبعد از 25 روز برگشتیم مشهد خیلی خسته بودیم خیلی هم بهمون خوش گذشته بود اون شب رفتیم هتل نمیخاستیم بریم خونه ما یا اونا از شدت خستگی غذا خوردیم و رفتیم حموم باهم و بعدش خوابیدیم انگار یه روز کامل خوابیدیم ، و بعدش به دیدن خانوادش و خانوادم رفتیم....

ممنونم ازتون..

پارت چهاردهم به زودی در وبلاگ....


رمان آرزوی رسیدن به عشقم

پارت چهاردهم

رمان ارزوی رسیدن به عشقم

تا این که بعد از یه هفته از مسافرتمون رفتارش کاملا باهام تغییر کرد کمتر موقع هایی که پیش هم نبودیم چت میکرد کمتر میومد پیشم و ازم خبری می گرفت و بیشتر موقع ها خونه خودشون بود و کمتر میرفتیم بیرون خیلی تعجب کرده بودم که چرا باهام اینجوری شده و مگه کاری کردم که بهم نمی گه و خودمم خبری ازش ندارم،چند شب بعدش اومد خونه ما و موقعه ای می خواستیم بخوابیم دوست نداشتم بخوابیم ولی خیلی خسته بود و خوابید ولی من خوابم نمی برد و میخواستم باهاش صحبت کنم که چرا باهام اینجوری شده ولی چیزی نپرسیدم و با خودم گفتم که خودش درست میشه بیخیال شم بهتره فعلا.

دیدم گوشیش داره زنگ میخوره جواب دادم چون شماره بود و اسمی نداشت گفتم شاید کاره مهمی باشه که باید بیدارش کنم ولی ای کاش که جواب نمی دادم هیچ وقت،بعدش که جواب دادم دیدم یه دختره داره میگه جوابمو چرا نمیدی باز حتمن پیشه اون لعنتی که نمیتونی حرف بزنی صداش واسم خیلی آشنا بود ولی هرچی فکر کردم چیزی یادم نیومد؛بعدش گفت لطفا هرچی زود تر جوابمو بده وگرنه کاری میکنم که نباید بکنم قرارمون که یادت نرفته و.... منم سریع قطع کردم و شمارشو برداشتم توی گوشی خودم سیوش کردم دیدم شمارشو خودمم داشتم کسی بود که اصلا فکرشو نمی کردم دختر یکی از فامیلامون که قبلا باهاش رابطه داشته واقعا باورم نمی شد یاده اون روزایی رو افتادم که موقعه ای باهاش خودم رابطه داشتم جلوی خودم با اون دختره هم بود.

یعنی چی خوب؟؟؟؟؟ گریم گرفته بود و باصدای اروم و با بغضی عمیقی آروم گریه می کردم و بعدش گوشیشو برداشتم و چتاشونو شروع کردم به خوندن دیدم دختره خررر تهدیدش کرده که اگه باهام رابطه نداشته باشی میام و به همه لوت میدم و زندگیتو و اون عوضی رو خراب میکنم......

ممنونم ازتون...

پارت پانزدهم به زودی در وبلاگ.....

 


رمان ارزوی رسیدن به عشقم

پارت دوازدهم

رمان آرزوی رسیدن به عشقم

اونم لباساسشو عوض کرد،میخاستم اون موقع برم بیرون به بهانه ای هرچیزی ولی نمی شد لباسام جلوی بقیه خیلی ناجور بود..خخخخخ

بعدش کلی باهم شوخی کردیم و خندیدیم یه شب خیلی خوبی بود و خیلی کارای دیگه هم انجام دادیم.....

صبح هم خیلی خوب بود بیدار شدیم و قرار بود خانواده ی اونا دعوتم کنن که برم خونشون و ساعت 12 بود که از خواب بیدار شدیم خیلی خوابیدیم چون شبه قبلش تا ساعت3 بیدار بودیم.لباسامو نو عوض کردیم که بریم بیرون و ناهار هم بیرون غذا بخوریم،اولین جمعه ی ازدواجمون بود،صبحانه خوردیم و رفتیم بیرون و گذشت و روزه خیلی خوبی بود.و خوش گذشت یکی دو ماه همین طوری گذشت که بعدش زندگیم داغون شد...

دیگه داشتم واقعا احساس خوشبختی می کردم. که یکی اومده تو زندگیم و بهم ریخت بعد از اون یه ماه من باهاش خیلی خوب شده بودم چون همه چیزو از گذشته فراموش کردم و دیگرم دوست نداشتم بهشون فکر کنم چون زندگیم خیلی خوب که نه عالی شده بود دیگه هیچ فکری رو که باعث ناراحتیم می شد و نمی کردم و خوشحال تر از همیشه بودم هر روز و هرشب باهم بیرون می رفتیم ،گردش و تفریح خیلی خوبع دونفره همراه عشق و شادی.

این طرف و اون طرف ،خونه ی اقوام و فامیلا و خیلی جاهای دیگه بعدش تصمیم گرفتیم بریم ماه عسل یعنی مسافرت،من خودم خیلی مسافرت دونفره رو دوست داشتم البته که تا به حال تجربش نکرده بودم که ببینم چه جوریه ولی خوب از بقیه دیگه میدونستم که خوبع..و از مسافرت جمعی زیاد خوشم نمیومدچون هیچی از سفر خودت نمی فهمی و گفتم که فقط دو نفره بریم ....

ممنونم ازتون

پارت سیزدهم به زودی...


متن بسیار زیبا

·        این زن و نمیشه شکست داد..

زنی که قادر است با صدای کفتر چاهی و قورباغه ها به وجد بیاید.

زنی که با یه استکان چایی تازه دمش میتواند حال همه افراد خانواده را خوب کند.

زنی که می تواند مولانا گوش کندو خیاطی کند.

زنی که میتواند با خدا گپ بزند و قهوه بنوشد.

زنی که میتواند آنقدر ترانه بوی باران را بخواند که گند مزار گیسوانش بوی باران بگیرد...

همچنان این زن را نمی توان شکست داد....

 


رمان ارزوی رسیدن به عشقم

پارت یازدهم

رمان ارزوی رسیدن به عشقم

رفتم توی اتاق ولی اون داشت هنوز با بابام حرف میزدو منم اماده شدم و موها درست کردم منظورم از اماده شدن یعنی اون لباسایی رو که باید میپوشیدم و پوشیدم،یه کوچولو ارایش هم کردم من کلن فقط اون همه لوازمای ارایشی فقط رژ و ریملشو دوست داشتم و با بقیش زیاد حال نمی کردم لاک هم زدم عاشق لاک بودم مخصوصا رنگای تیره کلن از رنگ های روشن خوشم نمیاد زیاد خونه رو تاریک دوست دارم لباسامو بیشتر رنگای تیره اتخاب میکنم تا روشن و چیزای دیگه....

بعدش دیدم که صداش میاد که داشت باهاشون شب بخیر می گفت و به سمت اتاق میومد خداروشکر اتاقم از قبل مرتب بود چون من همیشه خیلی نامنظمم و اتاقم شلوغه ولی دیگه این بار مجبور بودم اتاقمو مرتب کنم ،خلاصه اینکه در زد و اومد تو اتاق و منم در رو بستم همین جوری با یه نگاهی بهم خیره شده بود خودمم متعجب شده بودم بعدش یهویی بغلم کرد و محکم فشارم میداد و گفت میدونی چقدر انتظار این لحظه رو می کشیدم که باهم اینجوری باشیم و فکر میکنم الان بهترین روزای عمرمه و احساس میکنم خیلی خوشبختم چون بهترین زن دنیا پیشمه،منم خوشحال بودم ولی انگار زبونم قفل شده و یکمم مغرور ولی من هیچ وقت تا اونجا که یادمه مغرور نبودم چون اصلا از ادمای مغرور خوشم نمیومد برای همین سعی می کردم هیچ وقت مغرور نباشم و نشم،،نمیتونستم حرف بزنم...

ممنونم ازتون...

پارت دوازدهم به زودی