سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رمان

پارت بیست و یکم

رمان آرزوی رسیدن به عشقم

خلاصه اینکه هنوز قرار بود تا فردا بمونیم همونجا بعد با آقایون رفت کوه و ماهم خونهد بودیم گوشیمو دوسه بار روشن خاموش کردم تا شاید انتنش بالا بیاد و بتونم به مامانم زنگ بزنم بالخره زنگ زدم و با مامانم حرف زدم بعدش همش با گوشی سرمو بند کردم تا ظهر که اقایون اومدند و نهار خوردیم دیگه خسته شده بودم دوست داشتم بریم ولی خوب نمیشد کاریش کنم ؛میخاستن بخوابن شوهرم اومد پیشم و گفت بریم دور بزنیم منم سریع پاشدم دلم گرفته بود دوست داشتم بریم،همو بغل کردیم و.......

از دلتنگی و کارای دیگه ای شب که برگشتیم بازم منتظر ما بودن میخاستیم بازی جرات حقیقت بازی کنیم البته فقط جوونا حدود 10 نفر بودیم.خلاصه اینکه سرمون حسابی گرم شده بود.و بهمون خوش گذشت حسابی شام خوردیم و وقت خواب رسید.

اون شب نمیتونستیم باهم بخوابیم که گفتم بریم مشهد من میخام با تو باشم تازگی هات خیلی علاقه ی زیادی بینمون پیدا شده بود و وابسته ی هم شده بودیم.خلاصه اینکه به بقیه گفتیم و موافقت کردن و رفتیم خونه ی اوناچون خونه ی ما مامان بابام بودن ولی دیگه خونه ی اونا خالی بود.بعد  از یکی دوساعت رسیدیم و رفتیم خونشون حسابی کثیف بودیم هر دوتامون رفتیم حموم و بعدش انقدر خسته بودیم خوابیدیم....

مممنونم ازتون

پارت بیست و دوم به زودی....


رمان

پارت بیستم

رمان آرزوی رسیدن به عشقم

برای همین بهت نگفتم خواهش میکنم دیگه هیچ فکری نکن و منو ببخش قول میدم که دیگه رفتارم مثه این دوهفته نشه،گفتم باشه همو بغل کردیم و کارای دیگه....

سرم به شدت درد میکرد انقدر که گریه کرده بودم.بعد گفتم بریم که بقیه برای شام منتظرمون نباشن گوشیش تاچش شکست ولی گفت فدای سرت یکی دیگه. توارزشت بیشتر از این حرفاس ولی باید برای نقشم به بقیه با استفاده از گوشوشی اطلاع بدم تا موقعه ای اینجا هستیم و گفتم در خدمت شماست.

رفتیم دیدیم همه منتظر ما بودن و با معذرت خواهی درستش کردیم.و داشتیم شام میخوردیم که با خودم فکر میکردیم که میدونستم اینجوری خوب می شه باهام و تغییر می کنه زودتر راجبش حرف میزدم.

موقعه ی خواب رسید باید خانوما و آقایون از هم جدا می خوابیدن ولی اومد و گفت :من باید با تو بخوابم گفتم نمیشه دیگه جانیست زشته جلوی بقیه گفت نه زشت نیست توقع کمیه میخام پیشه زنم باشم؟ گفتم نخیرم  آقای خوشتیپ و جذابم (کلا قیافش خیلی جذاب بود دخترا تو خیابون یا هرجای دیگه ای باهاش حرف میزدن به زور و اجبار واقعا حسودی میکردم بابت این موضوع هاش خلاصه دیگه وقتی گفت ما نمیخایم جدا از هم بخوابیم و یک اتاق کوچیک بود برای بچه ها ولی دیگه از حرف ما دوتا رفتیم اون اتاق برای خواب همه بیدار بودن هنوز ولی ما رفتیم توی اتاق خواستیم پیش هم باشیم. واقعا دلم تنگ شده بود خیلی....پبج شنبه هم بود(+18)خودتون امیدوارم فهمیده باشین...

خلاصه اینکه شبه خیلی خوب و فوق العاده ای بود و خیلی خوش گذشت.

فردا صبح هم خیلی خوب بود و خیلی حال و هوام عوض شد ولی یکم استرس داشتم بابت نقشه ای که کشیده بود ولی در این مورد باهاش حرف نمی زدم چون میدونستم به جوابی نمیرسم...


رمان آرزوی رسیذن به عشقم

پارت نوزدهم

رمان آرزوی رسیدن به عشقم

گوشیش دستش بود از دستش کشیدمو انداختمش گفتم فکر میکنی من خرم فکر میکنی هیچی حالیم نیست فکر میکنی برام مهم نیست و همه ماجراهارو براش گفتم که فهمیده بودم و ... و گفتم از همه چیت خبر دارم ودر جریانم دوهفتس انگار ن انگار که منم آدمم انگار ن انگار که من زنتم دیگه دوست دختر و رلت نیستم که بگی اگه بهت توجه نکردم چون دنباله یکی دیگه ام و از تو خسته شدم نخیر اینجوری نیست دیگه من تا آخر عمرم باهاتم خودت باید اولش به همه چی فکر میکردی و قراره یه عمر باهات زندگی کنم کیه ؟ کیه که میخاد زندگیمو بهم بزنه کدوم آشغالیه فقط اگه بفهمم کیه زندگیشو که سهله خودشم نابود میکنم.ما تازه ازدواج کردیم هنوز تو عقدیم هنوز عروسی نگرفتیم هنوز خونه ی خودمون نرفتین هنوز بچه نداریم هنوز....

میدونی که این حرفام همش واقعیه همینجوری شروع کردم به حرف زدن و همراه گریه بعد محکم بغلم کرد گفت عشقم:این حرفارو نزن من زنمو دوست دارم زندگیمو دوس دارم نمی ذارم هیچکس زندگیمو خراب کنه و همه چی رو برام توضیح داد گفت من الان دارم با بهترین دختر دنیا زندگی میکنم پس نمیذذاررررم بهت قول میدم که نمیذارم ولی کورخونده دارم نقشه هایی میکشم این تلفن هاییم که دارن بهم زنگ میزنن اون نیست و گفتم چه نقشه هایی؟گفت خواهش میکنم تا کارامو درست انجام ندادم ازم سوال نکن مطمئنم که به صلاحه هردومونه و توهم خوشت میاد ازکارم که میخام براش انجام بدم.

پس مجبورم وقتی پیام میده جوابشو بدم تاد موقعه ای کارمو باهاش تموم نکردم نباید هیچ شکی کنه بعدش با یه نگاهه غمگینی بهش کردم گفت:سحرم،بهترینم خواهش میکنم گه هیچ فکری دررابطه من و اون نکن ما هیچی بینمون نیست میخاستم بهت بگم که دارم این چند روز اخیر چیکار میکنم و چرا بهت توجه نمی کنم ولی گفتم کارامو لازم نیست که کسی حتی تو که بهترینی برام بدونه....

ممنونم ازتون...

پارت بیستم به زودی...


گناه

ü     من واقعا دلم نمیخاد گناه کنم ولی نمیتونم..

از گناه متنفرم بلافاصله بعدش پشیمون میشم ولی باز فردا...

سر نمازم میگم خدایا غلط کردم دیگه نگاه به نامحرم نمیکنم،اما باز تا میام بیرون...

از غیبت کردن متنفرم میدونم گناه کبیره ست ولی باز...

وقتی احادیث در مورد حجاب و آرایش نکردن برای نامحرم میبینم ،پشتم میلرزه میگم وای خدای من بار آخرم بود...اما باز فردا میبینم جلو آینه ایستاده ام و مشغول .....

خدایا خودت توی دلم را میدونی از گناه بدم میاد ولی زورم به نفسمو به شیطان نمی رسه....

خدایا...

خدایا....

خدایا....نمیخام گناه کنم ولی اراده ترک گناه رو ندارم...


همه بخونند

سلام

وقت همه بخیر...

خیلیا ازم پرسیدن که اگه میگی این رمانت واقعیه چرا اسمشو گذاشتی خیال ارزوی رسیدن به عشقم؟؟میخاستم جواب هرکی که براش سواله بدم من درستع که اینو نوشتم چون من موقعه ای من مجرد بودم عاشق یه نفری بودم که عشقم نسبت بهش خیلی عمیق بود،خلاصه اینکه من با خودم می گفتم که بزرگترین آرزوم اینه که بهش برسم و باهاش ازدواج کنم ولی اصلا باورم نمیشد که یه روزی میخام بهش برسم و بقیه داستان هم که خودتون میخونین...

باتشکر سحر